در يک روز خزان پاييزي پرستويي را در حال مهاجرت ديدم به او گفتم:
چون به دياريارم ميروي به او بگو دوستش دارم
ومنتظرش مي مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد و گفت:
دوستش بدار ولي منتظرش نمان
_________________
میگریم در اشکهایم تو را میبینم اشک هایم را پاک میکنم تا کسی تو را نبیند
جاوا اسكریپت
نظرات شما عزیزان:
|